اکبر افتخاری اسطوره ی شهر ما بود

ساخت وبلاگ
  هر چیزی می تواند تو رابه یاد و خاطرات گذشته ببرد؛دیدن یک فیلم،رفتن به یک سفر،و یا خواندن چیزی. ممکن است ببینی آدمهایی که از تو دور شده انددوباره باز گشته اند،در تابستان و یا در بهار،در پاییز،و یا در زمستانی بی برگ.مهم نیست زمینه تصویر چه باشد.تو که باشی کافی استحتا اگر مرا با خودبه یاد گنجشکانی ببریکه هنوز خیس بر رخ بامی نشسته اند.  بی آن که ادعایی داشته باشند،و یا چیزی را مخدوش کنند.یا به خیابانی می روی که با دیدن آنبه یاد خاطرات خودت می افتی،به زمانی که به تو تعلق دارد، به زمان دیگری که از آن توستو بیشتر در دل و جان توریشه دوانده است.بعد خاطرات راوی همبا تو پیوند می خورد.تو دیگر از آن چه که می بینی،از آن چه که می شنوی،از آن چه که می خوانی،چیزی برایت باقی نمی ماندبجز آن ها که بعد از آن با خاطرات تو عجین شده اند.شاید در آن فضادوباره خاطره ای را تجربه می کنیکه از زمان گذشته وزمان از آن گذشته باشد.از زمانی که خاطرات و یادها را ساخته بودو به یاد آوردن آن ها کهدر هر فضا و مکانیبا توست.ممکن است یک خاطره راکه در تابستان تجربه کرده ایاینبار در زمستان تجربه کنیمثل دیدن مکانیدر دو فصل دور از هماما همیشه همان جا.کسی تو را از آنجا دور نمی کندهیچکس نمی تواند تورااز آنجا دور کندآنجا دیگر مال توستتویی که دوباره به آن زمان باز می گردییک بار در شادی،یک بار در غم.دیشب فیلمی دیدم."برت پیت" توی ماش اکبر افتخاری اسطوره ی شهر ما بود...
ما را در سایت اکبر افتخاری اسطوره ی شهر ما بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daryayefars بازدید : 134 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 15:15

——————————تنها مادرم مرا از یاد نبرده بود—————————— برای کامیار در آينه دوباره نمايان شد با ابر گيسوانش در باد،باز آن سرود سرخ "انا الحق" ورد زبان اوست....................... دکتر شفیعی کدکنی خواهرم را که در باغ جنّت خواباندند، دیگر هر تابستان به قُم می‌رفتیم. مادرم می‌نشست یکریز اشک می‌ریخت و می‌دیدم صورتش با آن خال سبز پیشانی چگونه شکسته‌تر می‌شد. منهم می‌نشستم و جام بلورینی را که با خود آورده بودم از اشکهای او پُر می‌کردم.اوایل تابستان بود. تازه دیپلم گرفته بودم. سید مهدی بانی باغ جنّت گاهی برایمان چای می‌آورد. قرآن‌خوانی پیر هم هر روز می‌آمد و قرآن می‌خواند. مقنعه‌ی سیاه مادر دیگر رنگ خود را در گرد و غُباری که از اطراف و از سوی سنگتراش‌ها می‌آمد که سنگ قبر می‌تراشیدند و درختان را هم می‌پوشاند، گُم کرده بود. چنان که غروبی که حرمانی سخت سراپای وجودم را فراگرفته بود فکر کردم: غمگین تر از آن رنگ هم آیا رنگی هست؟حوضی میان گورها بود. خالی. و درختانی که بر گورها سایه‌هایی حزین می‌افکندند. مانند دشتی مشّوش که به‌ یکباره از سایه‌هایی موهوم و اندوهبار پُر شده باشد. تنها صدای گریه‌های مادر بود که به گوش می‌رسید و اوقاتی دیگر هم گریه‌ها و شیون‌هایی که از سر گورهایی دیگر می‌آمد. بیرون صدای آدمها همیشه شنیده می‌شد که میّت می‌آوردند و به باغ رضوان می‌بردند، یا به گورستانِ پشتی آن که یادم نیست اکبر افتخاری اسطوره ی شهر ما بود...
ما را در سایت اکبر افتخاری اسطوره ی شهر ما بود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daryayefars بازدید : 142 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 15:15